پرنسس بارانپرنسس باران، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

پرنسس باران ؛ هدیه ی پر شکوه خداوند ؛

:((

  دخترک نازم ؛ آنفلوآنزای سختی گرفتی...خیلی سخت.. از ریه هات عکس گرفتیم...عفونت کرده.. خیلی داغونم مامانی.. با اینکه من و بابا هم مریض شدیم ولی ذره ای بفکر خودمون نیستیم.. خیلی ناراحتم...لب به هیچی نمیزنی.. چقدر تن و بدن نازنینت رو سوزن زدن...بمیرم برات.. قول بده زود خوب بشی ، عسلم     ...
28 دی 1391

6 سال ؛ حسرت ؛

  باران عزیزم ؛ دوست دارم تو این پست برات از بابای خوبم بنویسم که امروز 6 سال تمومه که من و همه عزیزانش رو تنها گذاشته و خیلی آروم و بی سر و صدا و صدالبته ناگهانی تنهامون گذاشت... نمی دونی چقدر برام سخته که 6 ساله پدر ندارم و باور کن از این سختتر اون لحظه هایی هستش که وارد تبریز میشم و چون بابام با ما نیست همه جا روی سرم آوار میشه... نمیدونی مامانی که این روزها و سالها بدون وجودش چقدر بهم سخت گذشته... هنوز هم همون بغض لعنتی و سنگین روز اول رفتنش توی وجودمه... بغضی که به سفارش همه و بخاطر رعایت حال مادر جون روی دلم موند و همیشه با منه.. خدا سایه هیچ پدری رو از رو سر فرزندانش کم نکنه... چرا که اونا همیشه پشتیبان و گر...
21 دی 1391

فینگیلی 19 ماهه

  فینگیلی مامان و بابا ؛ 19 ماهگیت مبارک باشه عروسکمون.. واقعا چقدر داره زود می گذره... کاش می شد جریان این زندگی رو درست توی اون لحظات شیرینش نگه داریم تا لذت بیشتری ازش ببریم. ولی حیف که نمیشه....فقط میشه توی ذهنمون بعنوان یه خاطره خوب و خوش به یادمون بسپاریم.. این روزها شما برامون همون خاطره ای... شیرین ترینش... زیباترینش... و به یاد ماندنی ترینش... این روزها واقعا با شما عاشقی می کنیم...زندگی می کنیم و واقعا لذت می بریم از شیطنتهای شیرینت... نازنینم؛ امیدوارم همیشه و همیشه سلامت باشی و خندون... 1 سال و هفت ماهگیت مبارک ؛ فینگیلی جون...     اینم یه عکس از باران جون من با شلوار پسمل ع...
17 دی 1391

روزهای زمستانی ما

  شیرین عسلم؛ چند وقتیه نمی تونم بیام و وبلاگت رو آپ کنم... این روزهای زمستانی به سرعت برق و باد دارن میگذرن و ازشون فقط خاطره هاست که می مونه... یه مدت تبریز پیش مامان جون اینا بودیم و شما اونجا شیطنت هات رو تکمیل کردی و با وجود سرمای هوای تبریز شکر خدا بهمون خوش گذشت و شما شیرین خانومم سرما نخوردی... اگه خدا بخواد توی این چند روز آینده اسباب کشی داریم و شکر خدا میریم خونه خودمون... یه کم سرم شلوغه این روزا ؛ عزیزترینم... و با وجود شیطنتهای بی حد و حصر شما واقعا وقتی برام نمی مونه... انشالله یه کم کارامون روبراه بشه میام و برات مینویسم... دوستت دارم ؛ بی همتای من... ...
17 دی 1391
1